
روزی با بچههای محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود خیره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنانی موزونی که نمیدانستم چگونه به مغز و زبان من میآمدند که ناگهان پدرم مرا صدا کرد، به صدای بلند پدرم برگشتم، با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: کسی یادم نداده، خودم میگویم. اول باور نکرد ولی بعد از اینکه مطمئن شد، در حالیکه صدایش از شوق میلرزید به صدای بلند مادرم را صدا کرد و گفت:
بیا ببین چه پسری داریم! یک بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده که مانند بیشتر بچهها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود، ولی بعدا پیش خود احساس گناه کرد و گفته است:
من گنه کار شدم وای به من/ مردم آزار شدم وای به من!
در کودکی از محضر پدر دانشمند خود استفاده کرده و تحصیلات مقدماتی را با قرائت گلستان پیش او فرا گرفت. و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت، بعد از اینکه تحصیلات متوسطه را در مدرسه «فیوضات» و «متحده» به پایان رسانده، در سال 1300 به تهران رفته و دنباله تحصیلات خود را در مدرسه «دارالفنون» ادامه داد، تا اینکه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در این دانشکده به تحصیل مشغول بوده ولی عشق و روحیه مخصوصش که اصلا با پزشکی و مخصوصا با جراحی سازگار نبوده، او را از تحصیل پزشکی باز میدارد، چنانکه خودش میگوید:
بعد از هر عمل جراحی که انجام میدادم احساس ضعف میکردم و حالم به هم میخورد. بعد از ترک تحصیل به خراسان رفته و به دیدار کمال الملک نقاش معروف، نائل آمده و شعری نیز به عنوان «زیارت کمالالملک» به همین مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به کمک دوستانش وارد خدمت بانک کشاورزی شده، در سال 1316 حادثه ناگواری در زندگیش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده که خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمیکند. مخصوصا اینکه موقع مرگ پیش پدرش نبوده و از این بابت خیلی متاثر است.
همزمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاری پسرش را به عهده گرفته و بابا در کنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را کم کم فراموش میکرده ولی چون سرنوشت اساسا بازیهای عجیبی دارد و به قول بالا «علی الاصول نوابغ همیشه ناکامند» مدتی بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچکترینشان چند ماه بیشتر نداشته و مانند یک پدر دلسوز از آنها مواظبت کرده، آنها نیز محبتهای عمو را هیچوقت فراموش نمیکنند و پدرم در اصل فرقی بین ما و آنها قائل نیست. عاشقیاش نیز موقعی بوده که با آنها زندگی میکرده، بعد از بزرگ شدن بچههای عمویم و موقعی که به اصطلاح دست هر کدام به کاری بند شده و بعد از اینکه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حیاطی را که در تهران داشته با وسایلش به بچههای برادرش بخشیده و تنها با یک جامهدان لباسهایش به تبریز میآید و با مادرم که نوه عمهاش محسوب میشده ازدواج کرده و علت دیر ازدواج کردنش، در 48 سالگی، به علت مسئولیتی بوده که در مقابل بچههای برادرش داشته، چنانکه میگوید:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم. بعد از ازدواج با مادرم، در تبریز با شراکت خواهرش خانهای خریده که در این خانه من به دنیا آمدهام، و سپس بعد از گذشت زمانی، خانهای برای خود خریده است. من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که یادم میآید در ایام کودکی در تمام گردشها و یا شبشعرهایی که میرفت، حتی در رسمیترین آنها، مرا همراه خویش میبرد. هنگامی که در بدو ورودش به هر مجلسی صدای کف زدنها فضا را میشکافت و یا به هر جای که قدم میگذاشت مردم دورش را احاطه میکردند حس کنجکاوی کودکانهام تحریک میشد که او کیست و او را با پدر بچههای دیگر مقایسه میکردم آخر چرا برای آنها کسی کف نمیزند؟ یکشب یادم هست که از یکی از انجمنهای ادبی برگشته بودیم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسهای که کتاب های دیگرش در آن قرار داشت قرار میداد و نظرش را در باره شعرهایی که آنشب خوانده شده بود برای مادرم بازگو میکرد که من ناگهان به طرفش رفتم و در حالی که دو دستی پایین کتش را چسبیده بودم با لحنی کودکانه پرسیدم:
باب چرا مردم تو را ایهمه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظهای چند در چشمانم نگریست، آن حالت نگاه او را تا زندهام هیچوقت فراموش نمیکنم، بعد مرا بغل کرده صورتم را بوسید و مدتی درباره شعر و شاعری با جملاتی ساده و در حالی که سعی میکرد برای من قابل فهم باشد توضیح داد. از همان موقع شخصیت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال کم احساس کردم با اشخاص عادی فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و برای بابا که کارمند بانک کشاورزی بود اجازه داده بودند که دیگر کار نکند و با خیال راحت بتواند به سردون اشعارش ادامه دهد. من که بچه بودم با اینکه خدمتکاری داشتیم که از من مواظبت کند ولی در غیبت مادرم بیشتر اوقات پهلوی پدرم بودم. موقعی که از بازی خسته میشدم بغل او به خواب میرفتم و اوباریم لالائی میخواند.
یادم هست در اوقات بیکاری و زمانی که من از بازیگوشی خسته شده و در گوشهای آرام مینشستم شعرهایی به زبان ترکی که برایم قابل فهم بود به من یاد میداد و بعد در هر مجلسی در حضور جمع از من میخواست که بازگو کنم. میتوانم به صراحت بگویم که بیشتر از مادرم با او مانوس بودم و وقتی با او بودم هیچوقت سراغ مامان را نمیگرفتم. یک روز خوب یادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود که دیدم بابا لباس پوشیده و از مامان نیز میخواهد که مرا حاضر کند. بابا آن موقع معمولا از خانه بیرون نمیرفت. با تعجب پرسیدم بابا کجا میرویم؟ جواب داد:
هیچ دلم گرفته میخواهم کمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتادیم. از چند خیابان و کوچه گذشتیم تا اینکه به کوچهای که بعدها فهمیدم اسمش «راسته کوچه» است رسیدیم و از آنجا وارد کوچه فرعی تنگی شدیم، کوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت کهنه و رنگ و رو رفته و من که بچه بودم و به اصطلاح فرهنگی مآب هی نق میزدم و میگفتم بابا تو چه جاهای بدی میآیی! بابا به آهستگی جواب داد عزیزم داخل نمیرویم و بعد مدت طولانی به صراحت میتوانم بگویم یک ربع یا بیست دقیقه به در نگاه میکرد و فکر میکرد. نمیدانم به چه فکر میکرد، شاید گذشته را میدید و یا شاید خود را همان بچهای احساس میکرد که هر روز حداقل بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تکیه داد، قطرههای اشک به سرعت از چشمانش سرازیر شده و شانههایش از شدت گریه تکان میخورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه میکردم ولی او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اینکه مدتی بعد آرام گرفت، آه عمیقی کشید و در حالی که چشمانش را پاک میکرد به من گفت: «اینجا خانه پدری من است، من مدت چهارده سال اینجا زندگی کردم». بعد در طول همان کوچه به راه افتادیم و قسمتهای مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد. وقتی به خانه برگشتیم شعری تحت عنوان «در جستجوی پدر» سرود که فکر میکنم یکی از با احساسترین شعرهایی است که به زبان پارسی سروده شده.
در همان ایام بچگی کتابچه شعر بابا را ورق میزدم و او بدون اینکه مانع شود و فقط مواظف بود که کتابچه را پاره نکنم، با نگاهی محبت آمیز مرا مینگریست. در سنین پایین و مواقعی که به مدرسه نمیرفتم حیدر بابا و شعرهای ترکی که برایم قابل فهم بود به من یاد میداد. کمی که بزرگتر شدم و سواد خواندن پیدا کردم خودم کتابچه شعر او را خوانده و اشعاری را که زیاد دوست داشتم حفظ میکردم. پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواند قرآن میپردازد و بعد از فراغت با خواند کتاب های شعر و بیشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمیخوابد، مگر مواقعی که واقعا خسته باشد. به همین جهت شب ها چراغ اتاقش همیشه روشن است. یادم هست شبهایی که نصف شبی بیدار میشدم و به اتاقش میرفتم بعضی مواقع او را در حال سرودن شعر میدیدم که در این حال معمولا اشعاری را که میسراید زیر لب زمزمه میکند و روی تکه کاغذی که در دست دارد مینویسد. نمی توانم قیافه او را در این حالت تشریح کنم. فقط این را میگویم که کاملا جدا از محیط زندگی در عالم دیگری سیر میکند به طوریکه اگر در این حال صدایش کنی انگار از خواب بیدار شده، وقتی او را در این حال میدیدم به هیچوجه دلم نمیآمد که او را از آن حال بیرون بیاورم ولی مواقعی که به خواندن کتاب مشغول بود داخل میشدم و او با خوشرویی از من استقبال میکرد و بعد شروع به خواند جدیدترین شعرش میکردم و بعد از من میخواست که بخوابم.
ولی وقتی اصرار مرا برای نشستن میدید شروع به صحبت میکرد. از گذشتههایش برایم میگفت، از روزهای سختی که در تهران دور از خاناده گذرانیده، از عشقش و از ناکامیهایش و از اینکه چگونه کسی را که به حد پرستش دوست داشته از دست داده و من با شور و اشتیاق گوش میکردم. یادم هست چند بار ضمن صحبت کردن با او بدون اینکه گذشته زمان را احساس بکنم متوجه شده بودم که هوا روشن میشود، بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول شده و من نیز به سرعت اتاق راترک می کردم. چندی بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال خواهرم (مریم) و دو سال بعد برادرم (هادی) به دنیا آمدند. مواقعی که دورش جمع میشدیم و بچهها از سروکولش بالا میرفتند، ضمن اظهار محبت به ما برای هر کداممان شعرهایی میگفت.